ماندن يا كندن

وقتي دستكش پلاستيكي ات سطوح نه چندان هموار پوست بيضه را در مسير پر پيچ و خم اناتوميك طي ميكند، و ناگهان به يك برامدگي غيرمنتظره برميخوري ، آنجاست كه ضربان قلبت تندتر ميشود، همانجا مكث كوتاهي ميكني، با دقت بيشتر، موقعيت اين توده ي نابجا را نسبت به مجاوراتش ميسنجي و هرچي بيشتر كنكاش ميكني بيشتر پي ميبري اين توده در جاي درستي نيست، بيضه ي انسان، همه چي اش واضح و وروشن است، شكل و شمايلش، سر و ته اش، بالا و پايين اش، و همه ي متعلقاتش، مو لاي درزش نميرود. اگر در اين دم و دستگاه، جايي خارج از محل سازماني اش قلنبه شود، يقينا يه جاي كار ميلنگند. حال هر چه اين ورقلنبگي دورتر از خود بيضه و در متعلقات ان باشد ، شك و ترديد در ماهيت ان بيشتر ميشود، و اينجا همان جايي است كه ليستي از تشخيص هاي افتراقي ،برق اسا از جلوي چشمانت ميگذرد و درحاليكه قلم را برميداري تا درخواست تصويربرداري تكميلي جهت تعيين تكليف اين مهمان ناخوانده ي بيضوي ميكني ، ميبيني كه برگه ي گزارش سونوگرافي بيمار روي ميزت هست، حال تو ميماني و يك توده ي جامد دم اپيديديم، هنوز جاي نگراني براي تصميم گيري آني نيست، اندازه گيري تومور ماركرها فرصت خوبي ست تا مثلا خير سرت بري و مطالعه كني ببيني چه خاكي بايد تو سر ريخت واسه اين توده ي جامد دم اپيديديم. و وقتي بيمار با جواب نرمال ازمايشات برميگردد در حاليكه نميداني هنوز چه تصميمي بايد گرفت ، باز به خودت فحش ميدهي چطور تو اين مدت فراموش كردي راجع به اين موضوع مطالعه كني و بيشتر در مرداب اضطراب خودت فرو ميروي.

من، ختنه و ديگر هيچ

اصلا حال و حوصله ختنه نداشتم، اوونم تو كلينيك بدنامي كه هنوز پرونده ي يه فقره نقص عضو بدليل خنته توسط يكي از همكاران  روي ميز كميسيون پزشكي همچنان در جريان بود،  هرچند ختنه ي اول و دومم در اين كلينيك ختم به خير شده بود، اما انگار اين داستان خيلي هم الكي نيست، يكي از ختنه هاييي كه به روش حلقه ايي قرار بود انجام بشه، به دلايلي از جمله نبود امكانات مناسب، ترديد در استاندارد بودن خود حلقه، عدم مهارت كافي پرسنل و غيره،، به روش معمول بخيه زدن تبديل شد، داستان از اوونجا شروع شد كه اينبار جهت محكم كاري ، علاوه بر  تزريق عمقي ماده بيحس كننده ، يه بيحسي زيرپوستي هم داديم ، غافل از اينكه ماده ي بيحس كننده مثل مواد مذاب اتشفشان به تمامي سطوح الت ،منجمله پره پوس پخش شده و همين انتشار نابجا، موجب  برامدگي و تورم  محل برش و انسزيون شده، منم كه باديدن صحنه ي متورم پوست الت ،كه تاكنون با همچي  منظره ايي مواجه نشده بودم  با اعصابي خورد و لعنت به خودم و پرستار و همه ي حاضرين با سلام و صلوات پوست اضافه ي كه حالا مثل دمبه باد كرده بود بريدم و بعد با حرص و ولع اقدام به بخيه زدن لبه هاي پوست كردم، در اين اثنا كم كم بيحسي كودك رو به اتمام بود و صداي ضجه و گريه هاش بلندتر و بلندتر ميشد، با توجه به تورم غير عادي پوست، نزديك سازي لبه هاي زخم به سختي انجام ميشد، تكانش ها و بيقراري و صداي بلند گريه هاي كودك كه حالا واضح بود ديگه اثري از بيحسي  در بدن كوچكش نمانده و خونريزي غيرقابل كنترل محل زخم كه بدليل همان تورم پوستي قابل شناسايي نبود باعث شده بود كه زمان عمل بيش از حد معمول طول بكشد و كم كم شوخي و مزاحهاي معمول پرسنل سرختنه ، جاي خودشو به نگراني هاي پنهاني ميداد، سرك كشي هاي مضطرب مادر و اقوام كودك به داخل اتاق ختنه، حجم استرس را در اوون فضاي كوچك، بيش از پيش ميكرد، در اوون دقايق پركابوس كه فقط دعا ميكردم زودتر تموم بشه، كار بخيه ي زخم به هر مشقتي بود رو به پايان بود و در حاليكه محل هاي احتمالي ديگه را به منظور كشف خونريزي هاي كوچك جستجو ميكردم از پرستار خواستم تا والدين كودك را كه  انگار ساعتها پشت در اتاق عمل قلب باز در اضطراب نفسگير منتظر مونده بودند صدا زده تا در اين مرحله با ديدن كودك دلبندشان كه انجام عمليات ختنه رو به اتمام بود كمي ارام بگيرند، بلافاصله دوباره از اتاق بيرونشان كردم و به ادامه ي جستجو ي محل هاي خونريزي دهنده پرداختم، تقريبا همه جا اوكي بود بجز ناحيه كوچكي در قسمت ونترال الت منطبق با محل عبور عروق فرنولوم كه يحتمل در حين عمل اسيب ديده بودند چرا كه بي وقفه خونريزي داشتند، ابتدا با يكي دوتا سوچور سعي در توقف خونريزي داشتم كه موفق نشدم و بناچار از پانسمان فشاري استفاده كردم بلكه در فاصله ي زماني مناسب اين رگ سركش بريده كوتاه بياد و خونريزي قطع شود، در اين فاصله به درمانگاه ديگه ايي رفتم درحاليكه دلم پيش دول بچه بود، از خود درمانگاه طاقت نياوردم و به اتاق ختنه تماس گرفتم كه جوياي احوال بشم كه خوشبختاته اوضاع تحت كنترل بود، پس از پايان ويزيت بيماران بلافاصله به محل برگشتم و وقتي چهر ه ي درهم پرستار را كه از اتاق ختنه ميومد بيرون ديدم، تمام وجودم سوال شد كه ايا خونريزي قطع شده يا نه و در اوون لحظه حاضر بودم تموم دنيا را بدم كه جواب بشنوم، بعله، خوشبختانه قطع شده، اما بدبختانه جواب اين بود كه ظاهرا هنوز قطع نشد، بلافاصله دستور دادم بچه را مجددا روي تخت اتاق عمل بگذارند و ست جديد باز كنند، چنان عزمي كرده بودم كه اين رگ ياغي را بر سرجايش بنشانم كه  اگر يكصدم اين عزم جزم را نيروهاي ائتلاف بر عليه داعش بكار ميبردند ، عراق تاحالا گلستان شده بود. بهرحال در يك دستم سوزن گير به همراه سوزن و نخ و در دست ديگرم پنس و هموستات، و همه با. هم به جون محل خونريزي افتاديم، ولي بعد از هر بار بخيه.  سوچور و سكوتي چند ثانيه براي اطمينان از توقف خونريزي، دوباره اووون رگ لعنتي كه انگار براي در اوردن لج ما باز ميشد ، با دهن كجي،  دركسري از ثانيه ، محل عمل را با خون پر ميكرد، و اين كشمكش بخيه زدن از ما و خون وا دادن از رگ مجروح تا لحظاتي ادامه داشت كه در نهايت كه هر دو خسته شده بوديم  و من در افكار ترسناكي كه اگه اين خونريزي لعنتي تو اين اتاق مهجور درمانگاه بند نياد چه خاكي بر سر بريزيزم، و غوطه ور در اين افكار ،،، كه ناگهان ديديم انگار خون قطع شده،، همه باهم به خوشحالي نگاه كرديم ، باورمان نميشد خون بند امده شده باشد! اما انگار ما بلاخره موفق شديم ، ديگه قطره ايي خون نبود، اري، ما پيروز شده بوديم! …، ولي صحنه ايي كه از اين جنگ نابرابر برجاي مانده بود كمي غمين انگيز بود، كلافي سردرگم از نخ هاي بخيه كه مانند توپ ريسماني زير الت اويزون شده بود و نامتقارني پوستي حاصل از ان، خاطر منو كه به زيبايي عمل هاي ختنه ام بخودم ميباليدم بدجوري ميرنجوند، در اين وانفسا ناگهان ترس از اينكه نكنه حين بخيه زدن هاي پي در پي ناحيه ونترال ، مجراي ادراري لابلاي اوون كلاف هزارتوي بخيه ها بدام افتاده باشد تمام تنم را گرفت.خوف و استرس اين فكر چنان برمن  مستولي شد كه اب دهانم خشك گرديد و بي درنگ، سوند فولي يا هركوفتي كه بشد از اوون مجراي لعنتي عبور داد مطالبه كردم، اما انگار كه در اووون قحطي درمانگاه، به زبون اسپانيولي حرف ميزم كسي سر از چيزايي كه ميخواستم در نمياورد، بهرحال يه دماسنج پيدا كردم ، و وارد منتهي اليه مجرا كردم كه خوشبختانه براحتي رد شد، اما اين خوشبختانه مال ادماي نرماله، نه منه وسواسي، اره، من به همين مقدار راضي نشدم و اصرار داشتم كه بايد انسجام مجرا را تا خود مثانه چك كنم، و به همين دليل مجددا پافشاري كردم كه في الفور يه سوند مناسب تهيه شود، بيچاره پدر كودك كه باز پي سوند فولي راهي بازار شد و بعد از مدت كوتاهي كه سوند بدست برگشت، كودك را مجددا اينبار براي معاينه مجرا روي تخت اتاق خواباندم، كمي ژل و سپس فرو كردن سوند بداخل مجرا،  همه چي بخوبي پيش ميرفت كه يهو احساس كردم سوند بيشتر پيش نميره، ترس و استرس مجددا برگشت، چه اتفاقي ممكنن افتاده باشه، سوند كجا ممكنه گير افتاده باشه، ايا سوند به اخر خط يعني مثانه رسيده يا اصلا از ابتدا وارد مجراي كاذب شده نه اصلي، اي خداي من، ، چرا اين ادرار لعنتي نمياد، خيسي عرق را بوضوح رو پيشاني خسته ام حس ميكردم، ، يعني من با مجراي بچه چيكار كردم، تنها چيزي كه اوون لحظه به ذهنم رسيد مقاومت نكنم و تا همونجا كه سوند از حركت بازايستاد متوقف شوم و ذره ايي فشار به بدنه ي مجرا وارد نكنم، به ارامي سوند را خارج كردم درحاليكه لبخند زوركي تحويل پدر بچه ميدادم كه همچنان سيخ بالاسر پچه اش ايستاده بود  و بيخبر از دا پراشوب من ، بيصبرانه منتظر بود اين عمليات تموم شه و به خونه برگردند تا مراسم ختنه سوران دلبندشان را زودتر انجام بدند،،از پدر خواستم به محض اينكه كودك ادرار كرد به من اطلاع بدهند، اوو با لبي خندان رفت و من با دلي گريان ماندم گوش بزنگ تلفن،،