بلاخره اولین عمل جراحی را بقول معروف از پوست تا پوست خودم با دستای خودم انجام دادم!
ازشب قبل استرس داشتم. یعنی در واقع نه فقط ازشب قبلش که این چند هفته که اتاق عمل هامون شروع شده همینجوری بودم!هر وقت تو لیست عمل case هایی می دیدم که جزو عمل هاییست که ما باید انجام بدیم نا خودآگاه دچار استرس می شدم(البته می دونم که این حس در خیلی از جراحهای بزرگ هم قبل از عمل وجود داره!)
تو این مدت خیلی Aid عمل وایسادم و دست وپا شکسته وسط یا ته عمل را دست می گرفتم ؛ اما اینبار قرار بود دیگه خودم جراح باشم! وقتی که کمک جراح بودم و دست سال بالایی ها را می دیدم عذاب می گرفتم که روزی که قرار باشه خودم اینکارا بکنم چه خاکی تو سرم بریزم! بخصوص تو یه کشور غریب که همه زبون نفهمند!(البته طبییعه که منظورم زبون منو نمی فهمند و گرنه زبون خودشونو که خوب می فهمند!)
واسه همین طبق معمول با روش خود آموز شروع کردم. کارم شده بود تهیه انواع CD جات و انواع و اقسام کتابهای آموزشی و خینگ آموز در باره sugical basic skills . روزی هم نبود که از اورژانس انواع نخ بخیه و پنس و کلامپ بلند نکنم و شبهاش بیام تو اتاقم بیفتم به جون از بالش و تشک گرفته تا ابر ظرفشویی و بادمجان و دل و جگر گوسفند! خلاصه اینقدرخواندمو دیدمو پاره کردمو بریدمو دوختمو دوختم که دیگه از حفظ این گرههای لعنتی جراحی را با چشم بسته هم می زدم!
روز قبل هم اوون قانون» شب قبل از عمل , تکنیک عمل را بخونو حفظ کن» هم انجام دادم و صبح همراه هیولای استرس درونم از خواب بیدار شدم.اوونم یه استرس بدفرم.
می دونستم که امروز بلاخره باید خودم عمل کنم .اینجور مواقع شاید خیلی ها خوشحال یا حداقل هیجان رده باشند اما من نمی دونم چرا می ترسیدم! شاید واسه اینکه چون اینا زبون منو حالی نمیشند, واسه همین اگه گندی بزنم نمی دونم چجوری سروته اشو هم بیارم و این بهم استرس وارد می کرد
وقتی اوومدم تو بخش سعی کردم با افکار مثبت این هیولا کوچولو را بخوابونم ؛ وقتی میگم افکار مثبت یه وقت فکر نکنید مثلا بخودم می گفتم تو آمادگیشو داری یا تو کارت درسته یا ار این حرفههها!نه بابا! بخودم می گفتم کاش امروز یه چیری بشه عمل کنسل بشه!مثلا چه می دونم بیهوشی اوکی نده یا وقت نشه یا اصلا مریضه نیاد ,آخه معمولا اینجور عمل های سرپایی یه بلایی سرش میاد که سر موعدش انجام نمیشه.
اولش وقتی اوومدم تو بخش و دیدم که هنور هیچکی نیومده غیر از جناب مریض!! یکی از اعضای بدنمو حواله شانس خودم کردم, با اینحال بازم نا امید نشدم و گفتم با توجه به اینکه دوتا عمل خفن دیگه تو لیست هست شاید طبق معمول وقت به این نرسه اما وقتی که سال بالایی محترم فرمودند که عمل اول همین واریکوسله هست دیگه مطمئن شدم که روح مورفی داره دورو برم می چرخه ,حالا تو این هیرو بیری هم دنبال یه قورباغه می گشتم که زنده زنده بخورمش بلکه کمی آروم بشم.
فکرشو بکنید,.یه عمل در پیتی واریکوسل حالا واسه من شده بود مصیبت عظما!
وقتی بخودم اوومدم دیدم مریضو prep وdrep کردم وچاقو بدست آماده شروع عملیات ؛دیگه ار این جا به بعدشو تصمیم گرفتم با حفظ اعتماد به نفس و رعایت تمام اتیک های یک جراح! کارمو شروع کنم.همچین که اوومدم بادی به غبغب بندازم و به بیهوشی بگم که اجازه هست که شروع کنیم؟ (که در واقع تواضع و فروتنی یک جراح را به رخ بکشم) دیدم که سال بالایی محترم که البته حالا دیگه نقش کمک من بود بهم میگه چرا شروع نمی کنی آقا!همه منتظرند!منم سرمو انداختم پایین و خیره به پوست شکم مریض تیغه جراحی را به آرامی و در یک زاویه 90 درجه بر سطح فرود آوردم و با یه فشار ملایم و مداوم شروع به دریدن کردم از اونجایی که کلا آدم هنرمندی هستم سعی کردم اصول تجمیلی را هم رعایت کنم که صدای نخراشیده سال بالایی ازم خواست که بیشتر بدرم , بعد فهمیدم برشم دیگه خیلی هنری شده بود , به هر حال بعد از برش اولیه , مرحله عمقی تر بود که با استفاده از کوتری لایه چربی زیر پوست شکافته می شد و اینجا بود که دوباره بوی سوختن این چربی ها مثل دنبه کباب شده مشاممو نواخت و نا خودآگاه وسط عمل یاد کبابی های جاده چالوس و مه و جنگل و ..افتادم که یهو دوباره صدای سال بالایی عزیز که گفتند که دایسکسیونو شروع کنم منو بخودم اورد حالا نوبت سلاخی بود, منم با ادوات مخصوص شروع کردم به سلاخی کردن ؛ در این اثناء یکی دو رگ هم زده شد که بیشتر احساس بی کلاسی بهم داد آخه به خودم گفتم مردم تو عملشون آئورت میرنند من همش دو تا ورید چسکی سطحی,خلاصه بعد از هموستازو دایسکسیون بلاندو شارپ رسیدیم به طناب اسپرماتیک که چون ماری خوش خط و خال بر بستری از عضله خفته بودحالا من و کمک جراحم(! )در به در دنبال وریدهای بی مسوولیت و مقصر در اختلال در بقای نسل این آقای مریض , لایه های زیر و زبرطنابو پس زدیم تا به مخفیگاه اوون ورید های گناهکار رسیدیم و در طی یک عملیات ضربتی تک تک اوونا را گردن زدیم, بعد مرحله ligate بود که اینجا بود که باید درسایی که خونده بودمو پس می دادم و شمه ایی ار هنرهای خودمو نشون می دادم.حالا مگه خبر مرگش این همه روش که بلد بودم یکیش محض رضای خدا میومد تو مغزم هر چی زور زدم که یکی از اوون گره های لعنتی را یادم بیاد چیری تو ذهنم نمیومد.حالا همه منتطر! منم دارم مثل احمقا با انگشتام با این نخ ها ور میرم که بلکه شاید یه گره ایی ازش در بیاد!دیگه داشتم کلافه می شدم که دیدم یه سوزن گیر جلوی چشمامه که سال بالایی داره بهم میده که یعنی حالا بیخیال گره دستی بشو! منم که حسابی از رو رفته بودم سوزن گیرو گرفتم و همینجور که بخودمو زمین و زمان و شانس مو و آقای مورفی فحش می دادم کارو ادمه دادم.
یکی از دل خوشیام این بود که وقتی دارم عمل می کنم موبایلم زنگ بخوره و از یکی از پرستارها بخوام که گوشیمو جواب بده حالا هر کی بود اوونش در اوون لحظه اصلا مهم نبود حتی اگه هم اشتباهی گرفته بود فقط می خواستم بگم که من سر عملم !.نشون به اون نشون که تا حالا هم که اینجام حتی یه تک زنگ هم نخورده حالا موبایل تو سرش بخوره دوست داشتم سر عمل عرق بکنم که باز از یکی از پرستارها بخوام که عرق پیشونیمو پاک کنه اما انگار اوونروز تمامه این غده های عرق من خشک شده بود ؛انگار اصلا مادرزادی من غده عرق نداشتم!
جالبتر اینکه وقتی که می خواستم یه وسیله ار نرس اسکراب بخوام به جای اینکه با صدای واضح و فقط یه کلمه بگم که چی می خوام عین این بچه ها می گفتم مثلا ببخشیدمی شه اوون وسیله را بدید! تاره بعدشم می گفتم دستتون درد نکنه! اگه نهیب سال بالایی نیود که اینقدر سر عمل تعارف تیکه پاره نکن ؛ کم بود که اگه یه وسیله را چند بار می خواستم , بهش بگم ببخشید که باعث زحمت شدما!!
بر خلاف تمام تدابیری که اندیشیده بودم که خیلی ناشیگری نکنم دیگه کاملا میشد حس کرد که حالا همه حاضرین اتاق عمل از جمله خود مریض! فهمیدند که من عمل اولم هست!
خلاصه آخرای عمل ,سال بالایی که مشخص بود خسته شده بود بی خیال یکی دوتا ورید باقیمانده شد و ازم خواست که مریضو ببندم.منم به عشق اینکه بعدش با کلاه و ماسکم برم اتاق استراحت جراحان و سیگار بکشمو قهوه بخورم! سریع شروع به بستن مریض کردم.بعد از تمام شدن عمل و نوشتن گزارش عمل خوشحال از اینکه بلاخره شرش کنده شد زودتر از سال بالایی اتاق عمل را ترک کردم و بلا فاصله رفتم به سمت اتاق استراحت که سیگار بکشمو قهوه بخورم که دیدم ای بابا! رییس محترم بیمارستان و یه کله گنده دیگه که فک کنم وزیر بهداشتشون بود!تو اتاق بودند.یخورده فکر کردم دیدم یخورده ضایع هست که برم بشینم جلوی رییس بیمارستان و وزیر بهداشت قهوه بخورم و سیگار بکشم.گفتم چیکار کنم چیکار نکنم که اقلن این آخرین نیازم (!) ارضا بشه دبدم بهتره برم آبدارخونه و وقتی وارد آبدارخونه شدم و تو این فکرکه از آبدارچی محترم بخوام که یه قهوه تازه واسم بذاره ؛ دیدم که آبدارچی محترم در حالیکه سینی به دست با فناجین قهوه و با عجله بدون اینکه منو نگاه کنه با اشاره به قوری چای و لیوان می گه: دکتر جون! خوردی بشورش!…
و بعدشم درو پشت سرش بست و رفت..